باران
بسم الله الرحمن الرحیم
از : مهدیه
به: مخاطبین کانال پروانههای عاشق
سال دوم دانشگاه بودم و دلم میخواست چادر سر کنم. شب به خدا گفتم: خدایا اگه این چادر حقه بیا بزار رو سرم و دیگه برش ندار. اگه هم نیست که هی نرم تو فکرش.
در همین فکرها، تفألی زدم به حافظ. این آمد: آخر این ماه حاجتت رو میگیری چون فرشتههای آسمون دعات کردن.
فردا رفتم دانشگاه دخترخالهام با من همکلاس بود و چادری. به من گفت: امروز استاد نمیاد. بیا بریم یه جایی. گفتم: پایهام. بریم بگردیم. کوهی، پارکی، کافی شاپی. دختر خالهام گفت: امروز میخوام ببرمت یه جلسهی مذهبی. گفتم: بی خیال. من نیستم. گفت: خیلی خوبه یه بار امتحان کن. گفتم: میام، ولی چادر سر نمیکنم. گفت: باشه. فقط همرات بیار. گفتم: باشه.
خانوم بالای مجلس داشت تفسیر میگفت. افراد تازه وارد مانتویی زیادی بودند. خانم نگاه کرد به من و گفت: یکی این آیهی حجاب رو تفسیر کنه، آیهی ۵۹ سورهی احزاب که جلابیب بود، همون جامهای که انسان رو تو خود فرو بپوشونه.
من تازه شروع کرده بودم به خواندن قرآن با معنی، اما هنوز به این آیه نرسیده بودم. خانم گفت: به یمن این آیهی حجاب، دلمون میخواد دوستایی که چادر همراشون آوردن چادراشون سر کنن.
به دختر خالهام گفتم: تو می دونستی امروز قضیه چیه؟
گفت: نه واقعا من فقط یه بار اومده بودم و خوشم اومده بود از مطالبشون.
آن روز تولد امام رضا علیهالسلام بود. چادر را سر کردم. از مجلس که خارج شدیم، باران قشنگی بر سرم بارید. آخر ماه بود و فرشتهها برایم دعا کرده بودند.
🍃🌷🍃🌷🍃🌷