💌شماره۵۹
از: بنده حقیر
به : گل نازدانه حسین
رقیه جان !
دیگه از غارت گوشواره نگم
دیگه از درد گوش پاره نگم
حال و روز رباب رو ببین
دیگه از غارت گهواره نگم
گل نازدانه پدر و انیس رنج های عمه
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از درد ها
صبر را از چه کسی به ارث برده بودی نمی دانم !
اما ایمان همپای تو بزرگ شده بود
تو را چه بنامم که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای
تو را چه بنامم که بیش از سه بهار در آغوش بابا طعم زندگی را نچشیدی و مانند او غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی
کسی پیشتر اگر رفت خواهد شنید و خواهید دید دخترکی سیاهپوش که هر لحظه نام پدر بردنش عطوفت را در دل حتی سنگها به آتشفشانی بدل می کند
وقتی میان خون و آتش ،صدای گریه هات دل سنگ را می لرزاند و پاهای تاول زدهات سختی ها را گلایه می کرد همه چشم ها کور بودند و دلها سنگین تر از آن بود که بار سنگین دلت را سبک تر کند
خدایا ! حجم این همه تاریکی را کدام خورشید روشن می توان کرد ???
پس سلام بر تو روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی ...
🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴